⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

نمی خواهم در مسیر های انحرافی قرار بگیرم .

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل ، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود . و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند .
زن به شوهرش گفت : چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد ، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت ، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نماید .
پیرزنی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند ، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد ، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم .
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود ، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد : از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری ، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد ؟
زن جواب داد : من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم ، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد . جوان چنان کرد .
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد . زن پیش آمد و گفت که : این چیست ؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست . بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست . غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود .
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد . چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند . زن گفت که : این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد . من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد ، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد
!


Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


می‌گویند که ؛ یک دختر خانم زیبا نامه‌ای خطاب به رییس شرکت آمریکایی جی.پی.مورگان به مضمون زیر نوشت :

 

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم . من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، باسلیقه و خوش‌اندام هستم . آرزو دارم با مردی با درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم . شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد‌ سالانه یک‌میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد ، چه برسد به 500‌هزار دلار ! خواست من چندان زیاد نیست . می‌خواستم بدانم در شرکت شما ، کسی یا کسانی با درآمد‌ سالانه 500‌هزار دلار وجود دارد که مجرد باشند ؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید ؟ سوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم ؟ چند سوال ساده دارم : پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟ چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟ چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسط هستند ؟ معیارهای شما برای انتخاب همسر کدامند ؟ 

امضا ، دخترخانم زیبا

 

و جواب مدیر شرکت مورگان به این نامه، متنی با مضمون زیر بود :

 

نامه شما را با شوق فراوان خواندم . در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند . اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای ، موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم . درآمد‌ سالانه من بیش از 500‌هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم . از دید یک تاجر و سرمایه‌گذار ، ازدواج با شما اشتباه محض است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید ، مبادله منصفانه «زیبایی» با «پول» است اما اشکال کار درست در همین جاست ؛ زیبایی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول و سرمایه من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود . در حقیقت ، درآمد من‌ سال به‌ سال بالاتر خواهد رفت اما زیبایی شما نه . از نظر علم اقتصاد ، من یک «سرمایه رو به رشد» هستم اما شما یک «سرمایه رو به زوال.»

به زبان بازار و وال‌استریت ، هر تجارتی «موقعیتی» دارد . ازدواج با شما هم ، چنین موقعیتی خواهد داشت . اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و اینچنین است در مورد ازدواج فردی مانند من با فردی مانند شما . بنابراین هر آدمی با درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند . به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه . اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می‌توانید کالاهایی مثل شعور ، اخلاق ، تعهد ، صداقت ، وفاداری و ... را در نظر بگیرید) آنوقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی‌هایی با مشخصات شما باشم . در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدم‌های ثروتمند را بزنید و به جای آن ، خودتان تلاش کنید تا با داشتن درآمد ‌سالانه 500‌هزار دلار ، به فردی ثروتمند تبدیل شوید . این طوری ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه یک پولدار احمق پیدا کنید . امیدوارم این پاسخ کمک‌تان کند . 

امضا ، رییس شرکت جی.پی‌.مورگان


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



 

روزی دروغ به حقیقت گفت :

میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در اورد و دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت .

از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


یکی بود یکی نبود .

مردی با خانواده‌اش در یک روستا زندگی می‌کردند .

یک روز این مرد به شکار رفت و دو تا کبک چاق و چله شکار کرد و به خانه آورد و از همسرش خواست تا خوراک خوشمزه‌ای ​ درست کند و خودش هم سراغ یکی از دوستانش رفت تا او را برای شام و خوردن کبکی که خودش شکار کرده بود ، دعوت کند و به او نشان دهد که چطور توانسته کبک‌ها را شکار کند .

در فاصله‌ای که مرد از خانه بیرون رفت ، همسرش آتش را روشن و با دو​ کبک چاق و چله آبگوشت درست کرد . بوی غذا خانه را پر کرده بود .

زن که شکمش به قار و قور افتاده بود ، کمی از آب خوراک کبک را با قاشق نوشید ولی دلش طاقت نیاورد و کمی از بال و سینه کبک را نیز خورد ، ولی وقتی به خود آمد دید ، یکی از کبک‌ها را خورده است و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است .

زن هول شد که به شوهرش چه بگوید .

پیش خودش فکری کرد و تصمیم گرفت​ هنگام بازگشت شوهرش بگوید که گربه همسایه کبک را دزدیده و برده است و برای این‌که حرفش درست دربیاید ، آن یک کبک باقی مانده را نیز خورد .

پس از چند ساعت شوهرش به خانه بازگشت .

شوهر رو به زن کرد و گفت : چرا هنوز سفره را پهن نکرده‌ای ...

الان رحیم خان هم از راه می‌رسد و می‌خواهم شکار امروزم را به او نشان بدهم .

زن با چهره‌ای ناراحت گفت : راستش گربه همسایه از پنجره آمد و کبک‌ها را دزدید و برد .

مرد روستایی که خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به گوش زن شکمویش بزند .

زن دروغگو در همین لحظه تصمیم دیگری گرفت و گفت : چرا عصبانی می‌شوی ؟

شوخی کردم تا بخندیم ...

تا شما چاقو را برای بریدن کبک تیز کنی من هم غذا را آماده می‌کنم .

مرد ساده‌لوح حرفش را باور کرد و با خوشحالی به حیاط رفت و مشغول تیز کردن چاقو شد که رحیم خان از راه رسید و وارد خانه شد .

زن بدجنس بعد از سلام و احوالپرسی با هیجان و اضطراب گفت : رحیم خان ... رحیم خان ... زود از اینجا برو که شوهرم می‌خواهد دو تا گوش‌های شما را بریده و به خاطر دعواهای گذشته از شما انتقام بگیرد .

رحیم خان با ترس گفت : برای چه ؟ شوهر شما مرا برای شام و خوردن خوراک کبک دعوت کرده است .

زن گفت : اگر باور نداری به حیاط نگاهی بینداز .

رحیم خان وقتی مرد را در حال تیز کردن چاقو دید پا به فرار گذاشت . زن هم از فرصت استفاده کرد و شوهر خود را صدا زد و گفت : بدو ... رحیم خان کبک‌ها را دزدید و فرار کرد .

مرد عصبانی شد و در یک چشم به هم زدن با چاقو به دنبال رحیم خان دوید ، ولی رحیم خان از معرکه گریخت و مرد ناامید و افسرده به خانه بازگشت .

زن خوشحال بود از این‌که به هر دوی آنها کلک زده است .

ناگهان از ده خبر​ رسید که تمام کبک‌های منطقه به بیماری شبیه آبله مرغان مبتلا شده‌اند و هر کس از آنها بخورد مریض می‌شود .

چندی نگذشت که پوست زن دروغگو پر از جوشهای قرمز شد و در بستر بیماری افتاد و خدای مهربان به او نشان داد عاقبت دروغگویی چیست .


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


روزی سلطان حسین میرزای بایقرا پادشاه خراسان و زابلستان ، امیرحسین ابیوردی را در نزد سلطان یعقوب میرزا ، پادشاه آذربایجان و عراق فرستاد و برای ایشان سوغات فراوان و هدایای زیادی فراهم کرد و دستور داد تا از کتابخانه چند جلد کتاب از جمله کلیات جامی را که در آن روزگار خیلی تازگی داشت به عنوان هدیه برای او ببرد .

امیرحسین هنگام برداشتن کتاب ها ، اشتباهاً فتوحات مکی را که از نظر جلد شباهت به کتاب جامی داشت ، برداشت و به همراه خود برد .

وقتی که در تبریز خدمت سلطان یعقوب شرفیاب شد ، سلطان بعد از تعارف و ملاطفت نسبت به او ، از رنج و سختی راه ، و از حال و احوال او در این مسافرت پرسید !

امیرحسین چون می دانست سلطان یعقوب علاقه زیادی به کلیات جامی دارد ، گفت : نه قربان ، مسافرت سختی نبود، زیرا در این سفر دوست و رفیقی همراه من بود که ابداً رنج راه را حس نکردم .

سلطان پرسید : رفیق و مصاحب شما چه کسی بود ؟

امیرحسین گفت : کلیات جامی ، زیرا هر وقت خسته می شدم از این کتاب که سلطان خراسان برای شما هدیه فرستاده است استفاده می کردم .

 امام صادق علیه السلام که می فرماید :

«از جمله چیزهایی که خداوند به وسیله آن بر علیه دروغگویان -برای رسوایی ایشان- کمک نموده و به کار برده است ، فراموشی است»

سلطان یعقوب از شنیدن نام کلیات جامی بسیار خوشحال شد و دستور داد تا کتاب را زود نزد او بیاورند ، وقتی آوردند و به دست سلطان دادند پس از گشودن کتاب معلوم شد فتوحات مکی است نه کلیات جامی و امیرحسین اصلاً مطالعه نکرده و آنچه گفته دروغ بوده است . همین موضوع دروغگویی باعث شد امیرحسین رسوا و شرمسار شده ، برای همیشه اعتبار او از بین رفته و تباه گردد.


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



مترجم سایت

ابزار وبلاگ