⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

نمی خواهم در مسیر های انحرافی قرار بگیرم .

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان در مورد صداقت» ثبت شده است


نویسنده : سهیل میرزایی


معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت :

بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را تمیز و مرتب نوشته . برایش دست بزنید .

احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم  گذاشت .

چشمانش سیاهی رفت . به میز معلم تکیه داد .

معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت : آفرین ، فقط یک کم دقت کن .

سپس دفتر را به او داد .

نگاهی به چهره او انداخت . دستش را زیر چانه او گذاشت .

 سرش را بالا آورد و پرسید : احمد جان چرا اینقدر  رنگت زرده ؟

احمد با دستپاچگی گفت : نه خانم زرد نیست . سرخه .

آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم .


پ.ن : حرف راست رو از بچه بشنو .


kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند ، پسر کوچولو یه سری تیله و دخترک چنتایی شیرینی داشت .

پسر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده ، دختر قبول کرد ...

پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد ، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد .

اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید ...

اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده ...


پ.ن : عذاب مال کسی است که صادق نیست و آرامش از آن کسانی است که صادقند ...

لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند ، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند ...

دوستان ، رفقا ، عزیزان ، لطفا بیاید صادق باشیم .


kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


 

شهید متفکر مطهری عزیز در کتابش چنین می نویسد :

در زمان رضاشاه ، آشوب هایی در مشهد شد و دامنه این آشوب ها به شهر ما "فریمان" نیز کشیده شد .

بعد از آن قضایا ، پدر من جزء کسانی بود که آن ها را گرفتند و بردند زندان .

البته بعد از حدود یک ماه قرار منع تعقیب صادر شد و آزاد شد .

اما بعد دو مرتبه ، همان اشخاص را تحت تعقیب قرار دادند .

پدر مرا هم دوباره گرفتند .

وقتی پدر من آمد ، گفتند قلم را بردار و هرچه می دانی بنویس . (این بار برادر مرا هم گرفتند .)

پدر من بعدا گفت که با خود گفتم : « النجاة فی الصدق ؛ نجات در راستگویی است». حقیقت را باید نوشت .

هر چه بود نوشتم .

(بازرس به پدر من گفته بود شما خودتان هر چه وقایع بوده بنویسید . به برادر من هم گفته بود تو هم هر مقدار اطلاع داری بردار بنویس).

پدر من خطش خوب بود ، برادر من هم خطش بد نبود .

پدرم می گفت بعد از آنکه نوشتیم ، بازرس ابتدا این دو ورقه را برداشت نگاه کرد و گفت : به به ! پدر از پسر بهتر می نویسد ، پسر از پدر بهتر .

بعد ورقه مرا برداشت خواند . وقتی خواند یک نگاهی کرد و گفت : " آقا ! از لحن این نوشته پیداست که شما آدم راستگویی هستید چون هر چه بوده ولو به ضرر خودت بوده نوشته ای . بعد گفت : چون تو چنین آدم صدیق و راستگویی هستی من قرار منع تعقیب صادر می کنم .


Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل ، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود . و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند .
زن به شوهرش گفت : چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد ، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت ، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نماید .
پیرزنی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند ، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد ، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم .
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود ، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد : از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری ، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد ؟
زن جواب داد : من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم ، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد . جوان چنان کرد .
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد . زن پیش آمد و گفت که : این چیست ؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست . بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست . غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود .
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد . چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند . زن گفت که : این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد . من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد ، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد
!


Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مترجم سایت

ابزار وبلاگ