⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

نمی خواهم در مسیر های انحرافی قرار بگیرم .

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است


 

شهید متفکر مطهری عزیز در کتابش چنین می نویسد :

در زمان رضاشاه ، آشوب هایی در مشهد شد و دامنه این آشوب ها به شهر ما "فریمان" نیز کشیده شد .

بعد از آن قضایا ، پدر من جزء کسانی بود که آن ها را گرفتند و بردند زندان .

البته بعد از حدود یک ماه قرار منع تعقیب صادر شد و آزاد شد .

اما بعد دو مرتبه ، همان اشخاص را تحت تعقیب قرار دادند .

پدر مرا هم دوباره گرفتند .

وقتی پدر من آمد ، گفتند قلم را بردار و هرچه می دانی بنویس . (این بار برادر مرا هم گرفتند .)

پدر من بعدا گفت که با خود گفتم : « النجاة فی الصدق ؛ نجات در راستگویی است». حقیقت را باید نوشت .

هر چه بود نوشتم .

(بازرس به پدر من گفته بود شما خودتان هر چه وقایع بوده بنویسید . به برادر من هم گفته بود تو هم هر مقدار اطلاع داری بردار بنویس).

پدر من خطش خوب بود ، برادر من هم خطش بد نبود .

پدرم می گفت بعد از آنکه نوشتیم ، بازرس ابتدا این دو ورقه را برداشت نگاه کرد و گفت : به به ! پدر از پسر بهتر می نویسد ، پسر از پدر بهتر .

بعد ورقه مرا برداشت خواند . وقتی خواند یک نگاهی کرد و گفت : " آقا ! از لحن این نوشته پیداست که شما آدم راستگویی هستید چون هر چه بوده ولو به ضرر خودت بوده نوشته ای . بعد گفت : چون تو چنین آدم صدیق و راستگویی هستی من قرار منع تعقیب صادر می کنم .


Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


امام صادق علیه السلام ، می فرماید :

به حضرت اسماعیل از آن رو «صادق الوعد» گفتند که با کسی در جایی قرار گذاشت و تا مدتی (یکسال هم گفته اند) همان جا منتظر ماند . ازاین رو ، خداوند او را صادق الوعد نامید .



پ.و : تا یکسال ⁉

یا خدا جونم ...

خدا وکیلی من اگه بودم و طرف برام مهم بود فوق فوقش تا یکی ، دو ساعت میموندم ، بماند که غرغر میکردم و زیر لبی کلی چیز بارش میکردم . اگرم که طرف برام مهم نبود ، همون اول که نیومده بود ، میرفتم .

شما چطور ⁉

باید صداقت رو تمرین کنیم ، سخته اما شدنیه . ما میتونیم 👌



Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


مردی بود بسیار غیور ، با زنی که بسیار با جمال و زیبا بود ازدواج کرد و به همین دلیل ، هرگز اجازه نمی داد که زنش از خانه بیرون برود . و چون آن مرد بیرون می رفت در را محکم بسته و قفل بر در می زد و اجازه نمی داد که کسی به خانه او رفت و آمد کند .
زن به شوهرش گفت : چرا اینقدر کار را به من سخت می گیری و زندگی را به من زندان کرده ای ، حال اگر زنی فاسد و بد نهاد باشد ، این گونه قفل و بست ها چاره کار نبوده و اثر و نتیجه ای نخواهد داشت ، ولی شوهرش به این حرفها اعتنائی نمی کرد و سختگیری هایش ادامه داشت ، تا آنجا که زن تصمیم گرفت به طریقی شوهر را متوجه اشتباه خود کرده و حرف خود را ثابت نماید .
پیرزنی همسایه اش بود که گاهی از شکاف دیوار با هم به درد دل و صحبت می پرداختند ، روزی با وی گفت که با فلان جوان که در بازار دکان طلا فروشی دارد ، تماس گرفته و پیام عشق مرا به او برسان و بگو که مدتها است عاشق اویم و در این عشق نیز سخت بیقرارم .
جوان چون این پیام را شنید و از زیبائی و حسن زن آوازه بسیاری شنیده بود ، آتش عشق در دلش مشتعل گشته و جواب داد : از هم اکنون من نیز بیقرار تو ام ولی با شوهری که تو داری ، من چه توانم کرد و این وصال چگونه میسر خواهد شد ؟
زن جواب داد : من تدبیری می کنم تا مواصلت روی دهد ، اگر طالب من هستی، صندوقی درست کن و به شوهرم بگو که عازم سفر هستی و صندوقچه ای پر از طلا و جواهرات و نفایس داری که جز به شما مرد امانتدار به کس دیگر نمی توانم اعتماد کنم ، آنگاه به خانه خود رفته، در صندوق قرار گیر و به غلام خود بگو صندوق را با کلید ش به خانه ما آورد . جوان چنان کرد .
غلام صندوق را به خانه آن مرد آورد . زن پیش آمد و گفت که : این چیست ؟ مبادا که فردا صاحبش بگوید که فلان و فلان چیز در صندوق بوده است و الحال نیست . بهتر اینکه سر صندوق را بگشائی و ببینی که چه چیز در آنست . غلام سر صندوق را گشود در حالی که از مطلب آگاه نبود .
پس جوان سر از صندوق بیرون کرد . چشمش بر آن مرد افتاد و مرغ عقلش پرواز کرد و چون آن مرد نظرش بر آن جوان افتاد بر جای خود خشک گشت و خواست که او را صدمه بزند . زن گفت که : این عمل از من شده است و او تقصیری ندارد . من می خواستم مطلب خود را بر تو معلوم سازم که اگر زنی بد کار باشد ، شوهر نمی تواند او را به جبر و زور خود نگاه دارد
!


Kr.anahida✒

آناهیدا کرمانی
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



 

روزی دروغ به حقیقت گفت :

میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در اورد و دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت .

از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مترجم سایت

ابزار وبلاگ