تو در درون آیینه میبینی
نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
آیینه ها دروغ نمی گویند
و من
آن قدر صادقم که صداقت را
چون آبهای سرد گوارا
با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
شعر از حمید مصدق عزیز
Kr.anahida ✒
نگاه کن
نه با بهت و ناباوری
با عینک واقعیت نگاه کن
این تجربه را بر زمرد وجودت حک کن
تا نرود از یادت هرگز
که فریب نرگس چه آسان تو را در ظلمت خواب کرد
و چه آسان در هوس به خیال باختی
روز نیلوفرها بود و تو از طلسم خزان بی خبر
نرگس در کمین گاه به انتظارت بود و تو بی خبر
همه شمع ها را خاموش کردی
گویی تکه های باقیمانده عمرت نا عادلانه
تا روز انتها تاوان را تسویه می کند
اکنون سیل اندوه غرورت به بلندای دیوار چین را در هم شکست
و او چه مشت ...
شاعر : بیتا شمس
Kr.anahida ✒