⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

نمی خواهم در مسیر های انحرافی قرار بگیرم .

بایگانی
آخرین مطالب

خوراک کبک 🍲

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ


یکی بود یکی نبود .

مردی با خانواده‌اش در یک روستا زندگی می‌کردند .

یک روز این مرد به شکار رفت و دو تا کبک چاق و چله شکار کرد و به خانه آورد و از همسرش خواست تا خوراک خوشمزه‌ای ​ درست کند و خودش هم سراغ یکی از دوستانش رفت تا او را برای شام و خوردن کبکی که خودش شکار کرده بود ، دعوت کند و به او نشان دهد که چطور توانسته کبک‌ها را شکار کند .

در فاصله‌ای که مرد از خانه بیرون رفت ، همسرش آتش را روشن و با دو​ کبک چاق و چله آبگوشت درست کرد . بوی غذا خانه را پر کرده بود .

زن که شکمش به قار و قور افتاده بود ، کمی از آب خوراک کبک را با قاشق نوشید ولی دلش طاقت نیاورد و کمی از بال و سینه کبک را نیز خورد ، ولی وقتی به خود آمد دید ، یکی از کبک‌ها را خورده است و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است .

زن هول شد که به شوهرش چه بگوید .

پیش خودش فکری کرد و تصمیم گرفت​ هنگام بازگشت شوهرش بگوید که گربه همسایه کبک را دزدیده و برده است و برای این‌که حرفش درست دربیاید ، آن یک کبک باقی مانده را نیز خورد .

پس از چند ساعت شوهرش به خانه بازگشت .

شوهر رو به زن کرد و گفت : چرا هنوز سفره را پهن نکرده‌ای ...

الان رحیم خان هم از راه می‌رسد و می‌خواهم شکار امروزم را به او نشان بدهم .

زن با چهره‌ای ناراحت گفت : راستش گربه همسایه از پنجره آمد و کبک‌ها را دزدید و برد .

مرد روستایی که خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به گوش زن شکمویش بزند .

زن دروغگو در همین لحظه تصمیم دیگری گرفت و گفت : چرا عصبانی می‌شوی ؟

شوخی کردم تا بخندیم ...

تا شما چاقو را برای بریدن کبک تیز کنی من هم غذا را آماده می‌کنم .

مرد ساده‌لوح حرفش را باور کرد و با خوشحالی به حیاط رفت و مشغول تیز کردن چاقو شد که رحیم خان از راه رسید و وارد خانه شد .

زن بدجنس بعد از سلام و احوالپرسی با هیجان و اضطراب گفت : رحیم خان ... رحیم خان ... زود از اینجا برو که شوهرم می‌خواهد دو تا گوش‌های شما را بریده و به خاطر دعواهای گذشته از شما انتقام بگیرد .

رحیم خان با ترس گفت : برای چه ؟ شوهر شما مرا برای شام و خوردن خوراک کبک دعوت کرده است .

زن گفت : اگر باور نداری به حیاط نگاهی بینداز .

رحیم خان وقتی مرد را در حال تیز کردن چاقو دید پا به فرار گذاشت . زن هم از فرصت استفاده کرد و شوهر خود را صدا زد و گفت : بدو ... رحیم خان کبک‌ها را دزدید و فرار کرد .

مرد عصبانی شد و در یک چشم به هم زدن با چاقو به دنبال رحیم خان دوید ، ولی رحیم خان از معرکه گریخت و مرد ناامید و افسرده به خانه بازگشت .

زن خوشحال بود از این‌که به هر دوی آنها کلک زده است .

ناگهان از ده خبر​ رسید که تمام کبک‌های منطقه به بیماری شبیه آبله مرغان مبتلا شده‌اند و هر کس از آنها بخورد مریض می‌شود .

چندی نگذشت که پوست زن دروغگو پر از جوشهای قرمز شد و در بستر بیماری افتاد و خدای مهربان به او نشان داد عاقبت دروغگویی چیست .


Kr.anahida ✒

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مترجم سایت

ابزار وبلاگ