خوراک کبک 🍲
یکی بود یکی نبود .
مردی با خانوادهاش در یک روستا زندگی میکردند .
یک روز این مرد به شکار رفت و دو تا کبک چاق و چله شکار کرد و به خانه آورد و از همسرش خواست تا خوراک خوشمزهای درست کند و خودش هم سراغ یکی از دوستانش رفت تا او را برای شام و خوردن کبکی که خودش شکار کرده بود ، دعوت کند و به او نشان دهد که چطور توانسته کبکها را شکار کند .
در فاصلهای که مرد از خانه بیرون رفت ، همسرش آتش را روشن و با دو کبک
چاق و چله آبگوشت درست کرد . بوی غذا خانه را پر کرده بود .
زن که شکمش به
قار و قور افتاده بود ، کمی از آب خوراک کبک را با قاشق نوشید ولی دلش طاقت
نیاورد و کمی از بال و سینه کبک را نیز خورد ، ولی وقتی به خود آمد دید ، یکی
از کبکها را خورده است و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است .
زن هول شد که
به شوهرش چه بگوید .
پیش خودش فکری کرد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت شوهرش بگوید که گربه همسایه کبک را دزدیده و برده است و برای اینکه حرفش درست دربیاید ، آن یک کبک باقی مانده را نیز خورد .
پس از چند ساعت شوهرش به خانه بازگشت .
شوهر رو به زن کرد و گفت : چرا
هنوز سفره را پهن نکردهای ...
الان رحیم خان هم از راه میرسد و میخواهم شکار امروزم را به او نشان بدهم .
زن با چهرهای ناراحت گفت : راستش گربه همسایه از پنجره آمد و کبکها را دزدید و برد .
مرد روستایی که خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت دستش را بالا برد تا
سیلی محکمی به گوش زن شکمویش بزند .
زن دروغگو در همین لحظه تصمیم دیگری گرفت و گفت : چرا عصبانی میشوی ؟
شوخی کردم تا بخندیم ...
تا شما چاقو را
برای بریدن کبک تیز کنی من هم غذا را آماده میکنم .
مرد سادهلوح حرفش را باور کرد و با خوشحالی به حیاط رفت و مشغول تیز کردن چاقو شد که رحیم خان از راه رسید و وارد خانه شد .
زن بدجنس بعد از سلام و احوالپرسی با هیجان و اضطراب گفت : رحیم خان ... رحیم خان ... زود از اینجا برو که شوهرم میخواهد دو تا گوشهای شما را بریده و به خاطر دعواهای گذشته از شما انتقام بگیرد .
رحیم خان با ترس گفت : برای چه ؟ شوهر شما مرا برای شام و خوردن خوراک کبک دعوت کرده است .
زن گفت : اگر باور نداری به حیاط نگاهی بینداز .
رحیم خان وقتی مرد را در حال تیز کردن چاقو دید پا به فرار گذاشت . زن هم
از فرصت استفاده کرد و شوهر خود را صدا زد و گفت : بدو ... رحیم خان کبکها
را دزدید و فرار کرد .
مرد عصبانی شد و در یک چشم به هم زدن با چاقو به دنبال رحیم خان دوید ، ولی رحیم خان از معرکه گریخت و مرد ناامید و افسرده به خانه بازگشت .
زن خوشحال بود از اینکه به هر دوی آنها کلک زده است .
ناگهان از ده خبر رسید که تمام کبکهای منطقه به بیماری شبیه آبله مرغان مبتلا شدهاند و هر کس از آنها بخورد مریض میشود .
چندی نگذشت که پوست زن دروغگو پر از جوشهای قرمز شد و در بستر بیماری افتاد و خدای مهربان به او نشان داد عاقبت دروغگویی چیست .
Kr.anahida ✒