⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

⬅راهی که می روم⬅

. امیدوارم به ترکستان نباشد

نمی خواهم در مسیر های انحرافی قرار بگیرم .

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است



 

روزی دروغ به حقیقت گفت :

میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در اورد و دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت .

از ان روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


یکی بود یکی نبود .

مردی با خانواده‌اش در یک روستا زندگی می‌کردند .

یک روز این مرد به شکار رفت و دو تا کبک چاق و چله شکار کرد و به خانه آورد و از همسرش خواست تا خوراک خوشمزه‌ای ​ درست کند و خودش هم سراغ یکی از دوستانش رفت تا او را برای شام و خوردن کبکی که خودش شکار کرده بود ، دعوت کند و به او نشان دهد که چطور توانسته کبک‌ها را شکار کند .

در فاصله‌ای که مرد از خانه بیرون رفت ، همسرش آتش را روشن و با دو​ کبک چاق و چله آبگوشت درست کرد . بوی غذا خانه را پر کرده بود .

زن که شکمش به قار و قور افتاده بود ، کمی از آب خوراک کبک را با قاشق نوشید ولی دلش طاقت نیاورد و کمی از بال و سینه کبک را نیز خورد ، ولی وقتی به خود آمد دید ، یکی از کبک‌ها را خورده است و دیگر چیزی از آن باقی نمانده است .

زن هول شد که به شوهرش چه بگوید .

پیش خودش فکری کرد و تصمیم گرفت​ هنگام بازگشت شوهرش بگوید که گربه همسایه کبک را دزدیده و برده است و برای این‌که حرفش درست دربیاید ، آن یک کبک باقی مانده را نیز خورد .

پس از چند ساعت شوهرش به خانه بازگشت .

شوهر رو به زن کرد و گفت : چرا هنوز سفره را پهن نکرده‌ای ...

الان رحیم خان هم از راه می‌رسد و می‌خواهم شکار امروزم را به او نشان بدهم .

زن با چهره‌ای ناراحت گفت : راستش گربه همسایه از پنجره آمد و کبک‌ها را دزدید و برد .

مرد روستایی که خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به گوش زن شکمویش بزند .

زن دروغگو در همین لحظه تصمیم دیگری گرفت و گفت : چرا عصبانی می‌شوی ؟

شوخی کردم تا بخندیم ...

تا شما چاقو را برای بریدن کبک تیز کنی من هم غذا را آماده می‌کنم .

مرد ساده‌لوح حرفش را باور کرد و با خوشحالی به حیاط رفت و مشغول تیز کردن چاقو شد که رحیم خان از راه رسید و وارد خانه شد .

زن بدجنس بعد از سلام و احوالپرسی با هیجان و اضطراب گفت : رحیم خان ... رحیم خان ... زود از اینجا برو که شوهرم می‌خواهد دو تا گوش‌های شما را بریده و به خاطر دعواهای گذشته از شما انتقام بگیرد .

رحیم خان با ترس گفت : برای چه ؟ شوهر شما مرا برای شام و خوردن خوراک کبک دعوت کرده است .

زن گفت : اگر باور نداری به حیاط نگاهی بینداز .

رحیم خان وقتی مرد را در حال تیز کردن چاقو دید پا به فرار گذاشت . زن هم از فرصت استفاده کرد و شوهر خود را صدا زد و گفت : بدو ... رحیم خان کبک‌ها را دزدید و فرار کرد .

مرد عصبانی شد و در یک چشم به هم زدن با چاقو به دنبال رحیم خان دوید ، ولی رحیم خان از معرکه گریخت و مرد ناامید و افسرده به خانه بازگشت .

زن خوشحال بود از این‌که به هر دوی آنها کلک زده است .

ناگهان از ده خبر​ رسید که تمام کبک‌های منطقه به بیماری شبیه آبله مرغان مبتلا شده‌اند و هر کس از آنها بخورد مریض می‌شود .

چندی نگذشت که پوست زن دروغگو پر از جوشهای قرمز شد و در بستر بیماری افتاد و خدای مهربان به او نشان داد عاقبت دروغگویی چیست .


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


جایی خواندم نوشته بود : "یادم می آید مدتی قبل همسایه ای داشتیم که مرد خوب و درستی بود . او در تمام مدت ماه رمضان در خانه میماند و به سر کار نمیرفت .

یک بار از او علت این کارش را پرسیدم .

او گفت کار من در بازار فقط با دروغ می گذرد ! و چون در این یک ماه نمی خواهم دروغ بگویم ناچار سر کار نمیروم ."
من که نفهمیدم
یعنی چی که مرد خوب و درستی بود ؟؟؟!!! و فقظ یک ماه مسلمان بود ، اونهم با ترک کار و عزلت و نه مقاومت جلوی دروغ گویی !!!.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی / ببری رونق از مسلمانی


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


روزی سلطان حسین میرزای بایقرا پادشاه خراسان و زابلستان ، امیرحسین ابیوردی را در نزد سلطان یعقوب میرزا ، پادشاه آذربایجان و عراق فرستاد و برای ایشان سوغات فراوان و هدایای زیادی فراهم کرد و دستور داد تا از کتابخانه چند جلد کتاب از جمله کلیات جامی را که در آن روزگار خیلی تازگی داشت به عنوان هدیه برای او ببرد .

امیرحسین هنگام برداشتن کتاب ها ، اشتباهاً فتوحات مکی را که از نظر جلد شباهت به کتاب جامی داشت ، برداشت و به همراه خود برد .

وقتی که در تبریز خدمت سلطان یعقوب شرفیاب شد ، سلطان بعد از تعارف و ملاطفت نسبت به او ، از رنج و سختی راه ، و از حال و احوال او در این مسافرت پرسید !

امیرحسین چون می دانست سلطان یعقوب علاقه زیادی به کلیات جامی دارد ، گفت : نه قربان ، مسافرت سختی نبود، زیرا در این سفر دوست و رفیقی همراه من بود که ابداً رنج راه را حس نکردم .

سلطان پرسید : رفیق و مصاحب شما چه کسی بود ؟

امیرحسین گفت : کلیات جامی ، زیرا هر وقت خسته می شدم از این کتاب که سلطان خراسان برای شما هدیه فرستاده است استفاده می کردم .

 امام صادق علیه السلام که می فرماید :

«از جمله چیزهایی که خداوند به وسیله آن بر علیه دروغگویان -برای رسوایی ایشان- کمک نموده و به کار برده است ، فراموشی است»

سلطان یعقوب از شنیدن نام کلیات جامی بسیار خوشحال شد و دستور داد تا کتاب را زود نزد او بیاورند ، وقتی آوردند و به دست سلطان دادند پس از گشودن کتاب معلوم شد فتوحات مکی است نه کلیات جامی و امیرحسین اصلاً مطالعه نکرده و آنچه گفته دروغ بوده است . همین موضوع دروغگویی باعث شد امیرحسین رسوا و شرمسار شده ، برای همیشه اعتبار او از بین رفته و تباه گردد.


Kr.anahida ✒

آناهیدا کرمانی
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



مترجم سایت

ابزار وبلاگ